سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام آقای خوبم

آقاجانم اجازه..

 

اشک در چشمانش دوید.  ترس تلخی وجودش را فرا گرفته بود.

مثل همیشه دستانش را جلو برده بود تا دستان پدر را بگیرد، دستان پدر...

دستان پدرش همیشه آماده بود و او بی مهابا و ترس از روزی که جای خالی آن را حس کند با فراق بال دستان پدر را می گرفت و مشغول تماشا می شد. تماشای کوچه و خیابان ها ...

و حالا دستانش را که دراز کرده بود کسی دیگر دست به دستش نداده بود!

با هول و هراس برگشت به اطراف نگاه کرد. زیر لب های لرزانش آهسته زمزمه کرد بابا ...بابایی...

کمی عقب تر رفت در مغازه ها نگاهی انداخت. احساس میکرد چیزی حلقومش را خراش میدهد..

این بار کمی بلند تر صدا کرد بابا بابایی  باباجونم کجایی؟؟؟

کم کم ترس در تمام سلول های وجودش رسوخ کرد  و سرخی گریه در صورتش ریشه دواند.

حالا دیگر میدوید و بلند بلند در میان هق هق هایش فریاد میزد: بابا بابایی.. بابا جونم.. بابای مهربونم.. ببخشید دستت رو رها کردم! بابا ببخشید حواسم نبود کجایی.. بیا ...

و پدر در گوشه ای اما ناظر دخترکش بود  پدر طاقتش طاق شد دوید و دختر را در آغوش کشید و گفت دیگه دست بابایی رو رها نکنی عزیزکم باشه؟

 

و اما بعد...

و ما سالیان طولانی است در کوچه پس کوچه های حیرانی این شهر غیبت و یتیمی به این در و آن در می زنیم!

گاه زیر لب آرام زمزمه میکنیم یا ابن الحسن بابا ی من!

  گاه بلند بلند نجوا میکنیم یا ابن الحسن آقای من مولای من.. یا ایها العزیز من..

  و گاه از درد فراق تب میکنیم ای کاش در صورت ما هم سرخی گریه بدود و تک تک سلول های این تن خسته مضطر شود...

اما کاش برسد آن لحظه که پا را از نجوا فراتر بگذاریم و فراهم کنیم شرایط آمدن تان را...


[ جمعه 98/10/6 ] [ 8:45 صبح ] [ مهدی یاوران ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

نویسندگان
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 48
بازدید دیروز: 32
کل بازدیدها: 253645