سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصه غریبی است. این ماجرای عطش. و از آن غریبتر؛ قصه کسی است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشدو بخواهد دیگران را در این مصیبت التیام و دلداری دهد.

گفتن درد؛ تحمل آن را آسانتر می کند اما نهفتنش و به رو نیاوردنش؛ توان از کف می رباید و تو در این حال باید بخندی و به آرمش و آسایش تظاهر کنی تا دیگران اولا سنگینی بار را در تو درنیابندو ثانیا بار سبکتر خویش را تاب بیاورند.
این حال و روز تو در کربلاست.

و تو اکنون با این حال و روز باید فریاد العطش بچه ها را بشنوی و تاب بیاوری. باید تشنگی را در تار و پود جوانان بنی هاشم ببینی و به تسلایشان برخیزی. باید زبانه های عطش را در چشمهای کودکان نظاره کنی و زبان به کام بگیری و دم برنیاوری.

باید تصویر کوثر را در آئینه نگاهت بخشکانی تا بچه ها با دیدن چشمهای تو به یاد آب نیفتند.

از همه ی این هامهمتر این که نگذاری آتش عطش بچه ها از در و دیوار خیمه ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد? نگذاری طنین تشنگی بچه ها به گوش عباس برسد.

چرا که تو عباس را می شناسی و از نازکی دلش باخبری.

می دانی که تمام صلابت و استواری و دلبری او، در مقابل دشمن است.

پس او نباید از تشنگی بچه ها باخبر شود...


[ دوشنبه 90/10/12 ] [ 2:59 عصر ] [ مهدی یاوران ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

نویسندگان
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 93
بازدید دیروز: 32
کل بازدیدها: 253690