|
قصه غریبی است. این ماجرای عطش. و از آن غریبتر؛ قصه کسی است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشدو بخواهد دیگران را در این مصیبت التیام و دلداری دهد. گفتن درد؛ تحمل آن را آسانتر می کند اما نهفتنش و به رو نیاوردنش؛ توان از کف می رباید و تو در این حال باید بخندی و به آرمش و آسایش تظاهر کنی تا دیگران اولا سنگینی بار را در تو درنیابندو ثانیا بار سبکتر خویش را تاب بیاورند. و تو اکنون با این حال و روز باید فریاد العطش بچه ها را بشنوی و تاب بیاوری. باید تشنگی را در تار و پود جوانان بنی هاشم ببینی و به تسلایشان برخیزی. باید زبانه های عطش را در چشمهای کودکان نظاره کنی و زبان به کام بگیری و دم برنیاوری. باید تصویر کوثر را در آئینه نگاهت بخشکانی تا بچه ها با دیدن چشمهای تو به یاد آب نیفتند. از همه ی این هامهمتر این که نگذاری آتش عطش بچه ها از در و دیوار خیمه ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد? نگذاری طنین تشنگی بچه ها به گوش عباس برسد. چرا که تو عباس را می شناسی و از نازکی دلش باخبری. می دانی که تمام صلابت و استواری و دلبری او، در مقابل دشمن است. پس او نباید از تشنگی بچه ها باخبر شود... [ دوشنبه 90/10/12 ] [ 2:59 عصر ] [ مهدی یاوران ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |