سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ای که مرا خوانده ای ، راه نشانم بده
سلام این وبلاگ کاری ست از بروبچه های واحد فرهنگی مجتمع یاوران حضرت مهدی سلام الله علیه. مجتمع یاوران محل تجمع کسانی ست که دلشان هوای کوی یار می کند...

آقای ساربان جوان

·    یک جور نگرانی مثل خوره افتاده توی ما که نکند شما به کل ما را فراموش کرده اید. ببینید آقا! ما این جا هستیم! این جا. قضیه ی ما را یادتان هست؟ یک قراری بود که شما جلو بروید و ما پشت سرتان راه بیفتیم و این حرفها... یادتان هست؟

·    حتما این هم خاطرتان هست که شب رسیدیم بیابان؟ از بخت بد شاید مهتاب که بماند، یک ستاره هم نبود. ابرها چفت هم، ظلمانی درست کرده بودند؛ غلیظ، تو در تو. چشم، چشم را نمی دید. چنگ می زدیم به ردای هم که یکهو جا نمانیم؛ چون گم اگر می شدیم دیگر واویلا بود.

·    لرز هم گرفته بدیم. چه جور. عین جوجه ی یک روزه که پروبال مادرش را پیدا نکند می لرزیدیم. لاکردار، یک سرمایی شده بود؛ انگاری رفتیم سرزمین یخ بندان. سوز می زد توی چشم و چال آدم.

      هیچ کی هم نبود. رهگذری، خارکنی، مسافری... هیچ. فقط باد بود. هی هو می کشید و هماورد می    خواست. بوته ی خارها را بلند می کرد و دیر می جنبیدیم می کوفت توی سر و رویمان. مثل یک زن بیابانی دور خودش می رقصید و شن می پاشید هوا. شن ریزه لای دندان ها قرچ قرچ می کرد.

·    هی یکی می افتاد زمین. صف می ایستاد تا آه و ناله اش را بکند و پا شود. یک دیگر. شما گفتید:« این طور که نمی شود، جلوی پایتان را هم نمی بینید.» راستی هم نمی دیدیم. پا که می گذاشتیم، اصلا نمی فهمیدیم کجا است. خار است، خاک است، سنگ است... ولی شما مثل ما نبودید... چه جور آدم کف دستش را می شناسد؟ شما همچنین رهوار می رفتید که خیال کن کوره راهها، شیار کف دستتان هستند. بلد راه بودید آقا، چه بلدی.

·    بعدش یک تپه ی ماهوری، چیزی پیدا شد. ما منتظر دستور و حرف شما دیگر نشدیم. همان جا وا رفتیم. مثل شله ای ولو شدیم. شما هی دور ما چرخ زدید. رفتید این ور... آن ور. دلتان شور ما را می زد. که ما تا صبح آیا دوام می آوریم یا نه؟

·    یاد آوری اش البته شرمندگی است، ولی چه می شود کرد؟ اول زیر لبی، بعد که ریمان باز شد، شروع کردیم به ایراد بنی اسرائیلی گرفتن. یک چیزهایی شبیه این که:« ما را برگردان پیش فرعون، آن جا خوش تر بودیم.»« یک چیز بده همین جا بپرستیم، خدای تو خیلی دوره». حتی اشتباه نکنم، آخرش یکی مان در آمد و گفت:« تو و خدایت برید جلو، کارها را که کردید، بیایید دنبال ما».

·    شما بدتان نیامد که هیچ، ول کن هم نبودید. ناز خریدید. وعده دادید... دستمان را کشیدید. دورمان راه رفتید، تا بلکه ما به « رفتن » رضا بدهیم. یادم نمی آید یک بار گفته باشید. « اکه هی! ساربان یک مشت علیل و ذلیل شدیم». حتی نشستید برای پاهای تاولی مان گریه کردید، گفتید:« یک جوری باید گرمتان کرد.»

      گفتید:« اگر بشود کاری کرد جلوتان را ببینید!»

·    ما فقط گوش می کردیم. پشت آن تپه، کرخ و مات نشسته بودیم و مثل گنگ ها، شما را دید می زدیم که دست سایبان چشم می کردید. نگران، افق دور بیابان را می دیدید و با دلهره می گفتید:« این جا، یخ می زنید!»«این جا، گم می شوید!» « این جا، می ترسید!» راست هم می گفتید، ولی ما دیگر حوصله ی تأیید هم نداشتیم. همه ی جل و پلاسمان را پیچیده بودیم دورمان. فقط چشم هامان پیدا بود. آن هم نیمه باز و خمار. اولش چرت های نیمه کاره زدیم، بعد دیگر راستی ندیدیمتان. صداتان البته تا چند وقتی می آمد توی گوشمان. التماس می کردید:« نخوابید، حالا نه، حالا نه.»

·    من یکی که آخرین صدایی که از گلوتان شنیدم فریاد بود. داد می کشیدید :« من یک آتش می بینم.» توی همان خماری با خودم گفتم، لابد شما فکر کردید ما ساده ایم. به هوای یک آتشی آن دورها چشممان را دوباره باز می کنیم و از این سکر کیفوری می آییم. بیرون، ولی نه، ما سنگین خوابیده بودیم. رفیقمان می گوید:« شما بعد گفتید می روم شعله بیاورم.» گفتید:« باید گرمشان کنم.» گفتید:« نور باشد، همه چی درست می شود». ما لای خرناسه ها توی دلمان گفتیم:« طفلک ساربان جوان». گفتیم:« چرا دل نمی کنی از ما، بابا راه خودت را برو دیگر.»

صدای پایی نشنیدیم که بفهمیم رفتید به کدام طرف یا چه کار کردید؟ داشتیم هفت تا پادشاه و هفت دولت را خواب می دیدیم. نصفه های شب، ولی پریدیم. دندان ها از سرما کلید، یک نرمه یخ روی مو و ابروهامان. دیدیم نیستید. پتو، ردا و لباس هاتان را انداختید روی پاهای برهنه ی ما و رفتید. دیدیم با دست هایتان دورتادور، تپه های شنی درست کردید که شغال ها ما دیرتر ببینند. شتر خودتان را زانو زده، کرده بودید حائل ما که نکند. طوفان شن بیاید یا گردبادی. حتی تکه نان ها و ته مشک آبتان را هم گذاشته بودید کنار دستمان.

·    گفتیم حتما جایی همین دور و برهائید، ولی نبودید. نه یک قدم، نه ده قدم دورتر. فقط چیزی که بود، یک رگه ی مهتاب از آن ابرهای تو در تو زده بود بیرون که می شد با همان باریکه ی نور، رد پایتان را پیدا کنیم. چهار دست و پا، وحشت زده افتادیم روی رد. پا رفت تا یک بوته ی گزنک، بعد جلوتر، جلوتر و ناگهان قطع شد. ته یک جفت نعلین، آن جا روی خاک بیابان، رفته بود فرو، نعلین هایتان. گفتیم حتما خواستید بدوید. نعلین ها را هم کندید و به دو رفتید که شعله را برامان بیاورید، ولی ردی از پاهای برهنه نبود. هیچی نبود. همه چیز همان جا روی نعلین ها تمام می شد.

·    فکر می کنید ما الان کجائیم؟ همان بیابان. همان شب. وحشت زده و یخ کرده کنار رد شما کمه یک هو تمام شده؛ همین. نشسته ایم این جا و باریکه ای نور از پشت توده ی ابرها افتاده توی صورتمان.

·        آقای ساربان جوان!

·        یعنی ممکن است ما را یادتان رفته باشد؟

 


[ پنج شنبه 89/5/28 ] [ 3:29 عصر ] [ مهدی یاوران ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

وبلاگی است مهدوی پیرامون امام خوبان...
لینک دوستان
امکانات وب

رفتـــ 25


بازدید امروز: 43
بازدید دیروز: 20
کل بازدیدها: 259483