ای که مرا خوانده ای ، راه نشانم بده سلام این وبلاگ کاری ست از بروبچه های واحد فرهنگی مجتمع یاوران حضرت مهدی سلام الله علیه. مجتمع یاوران محل تجمع کسانی ست که دلشان هوای کوی یار می کند...
|
به نام آفریدگار مهر آقا اجازه! یا بقیه الله آجرک الله
و من میان دو پرتگاه زاده شدم. روی باریک ترین راه ممکن، میان دو دره. روی پل، پلی به پهنای یک قدم. پلی به اندازه ی عبور یک نفر. پلی. صراط! و من میان دو پرتگاه بزرگ شد. اولین گریه، خنده و اولین قدم! مادم گفت:«راه بیفت.» گیج نگاهش کردم:«روی این لبه؟» گفت:«ما همه همین جا راه افتادیم» تا آن جا که می دیدم پل بود. تا آن جا که می دیدم به همین باریکی و تا آن جا که می دیدم دره ها دهان گشوده بودند. دست سردم را گرفت«روی همین لبه باید خورد، خوابید، کار کرد، عشق، نفرت، زندگی...» گفت:«قدم بردار». التماسش کردم:«همراهم بیا، از روبه رو مرا بگیر.» چشم هایش خیس بود:«باید پشت سر بمانم، تقدیر تنهایی، جاودانه است.» پا برداشتم و ناگهان خودم ماندم، تقدیر جاودانه ی تنهایی و راه که تا پایان باریک می ماند... و زندگی میان دو دره آغاز شد. * دره ها در دو سویم انباشته بود. از آدم های بی اندام. مردمانی که در هر سقوط چیزی از دست داده بودند. آدم های بی اندام. بی چشم هایی که ببینند، بی گوش هایی که بشنوند، بی دستی برای لمس و بی پایی برای رفتن. روی پل، هر قدم یک انتخاب بود. وقتی خیلی آسان می شد به انباشت دره ها پیوست، هر قدم انتخاب بود. انتخاب دیدن، شنیدن، لمس کردن، رفتن. آن پایین، پایین تر از داشتن این ها، زندگی آسان می گذشت. * کاش لااقل می شد درجا زد. ایستاد و از هر تصمیمی طفره رفت. وقتی قدم برندارم، نه ترس لغزیدن هست، نه خطر پا اشتباه گذاشتن. کاش می شد درجا زد. اما روی پلی به پهنای یک قدم، ایستادن، افتادن است. فقط وقتی روی پل می مانی که یک پایت روی آن باشد و پای دیگرت بالا رفته باشد تا جایی جلوتر فرود بیاید. اگر ایستاده ای و فکر می کنی چه خوب! چه راحت! چه ثباتی! «سلام! به دره ما خوش آمدی!» چون آن بالا همیشه رعشه های خوف هست، همیشه لرزه های شوق! آن بالا اسفندوار باید جز بزنی. از شوق، از خوف، از خوف از شوق! و من میان دو پرتگاه راه می رفتم. می ترسیدم کم بیاورم. آی کسی شوق برساند، شوق! تا بهشت، تا پایان خیلی راه مانده، صبوری کنم؟ خط پایان که پایان است، این قدم را بگو چطور بردارم؟ و آن اتفاق عجیب! اتفاق آیا همیشه باید چیزی باشد که آن بیرون بیفتد؟ یک سوال که ناگهان، وقتی اصلا منتظرش نیستی می روید، مگر اتفاق نیست؟ و اتفاق، یک سوال بود و سوال عجیب بود: بهشت آیا جایی برای دیدن است یا خود دیدن؟ جایی برای شنیدن یا خود شنیدن؟ جایی برای لمس یا خود لمس؟ و بهشت آیا جایی برای رفتن است یا خود رفتن؟ * بهشت آیا بعد از این قدم است یا خود این قدم؟ می ترسیدم کم بیاورم. می ترسیدم تا پایان راه صبوری نکنم. پا برداشتم و بهشت دیدن، دورم حریر بست. جوی شد، درخت، سایه، تخت. بهشت شنیدن، آواز خواند و بهشت رفتن! کی دلش می خواست بماند. ... روی هر پل، یک انتخاب ود و پل تا ابدیت ادامه داشت. فکر کن تو داری جان می کنی آن جا، در ورطه ی آن انتخاب ها، در لرزه ی آن قدم ها؛ شوقت را نفس نفس می زنی؛ پشیمانی هایت را گریه می کنی. بعد بفهمی بعضی ها دستشان را داده اند به کسی که بلد راه بوده است و کسی خیلی از راه را نرم، رهوار، بی تردید، بی التهاب بردتشان، حالت گرفته می شود. نه؟ بی قانونی! فکر کردی اقلا دیگر توی این راه؟... و عشق این جا قانون است و عشق مجاز است برای یک شبه رفتن. برای نرم و بی تردید رفتن. فقط می ماند همین که دستی را می گیری بلد راه باشد. فقط می ماند همین دست که یک جوری باید داد دستشان. منبع: کتاب خدا خانه دارد؛ خانم فاطمه شهیدی
[ شنبه 92/9/30 ] [ 2:49 عصر ] [ مهدی یاوران ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |