حالا دیگر به بصره رسیده بود. نباید دیر می کرد، به خاطر همین، مستقیم رفت طرف مسجد. درست شنیده بود؛ در مسجد، او را دید که در میان جمع زیادی از مردم نشسته و مشغول پاسخگویی به سئوالات بود. باید به افکار نادرستش، یک پاسخ خوب می داد.
نشست روبرویش. بعد اجازه، شروع کرد به سئوال کردن. سئوالاتش، استاد را هم به تعجب واداشته بود! از چشم، بینی، دهان و گوش رسید و از کارشان.تا رسید به اینجا که:
* ببخشید، شما قلب هم دارید؟
* بله.
*با آن چه می کنید؟
* هر چه که با این اعضاء (چشم،بینی، زبان و گوش) درک کنم، با قلبم هم تشخیص می دهم.
* مگر این اعضاء تو را از قلب بی نیاز نمی کنند؟
*نه.
* چطور بی نیاز نمی کنند، با اینکه همه سالم و بی عیبند!؟
* پسرجان، وقتی این اعضاء در چیزی که می بینند، یا می بویند، یا می چشند، و یا می شنوند، تردید کنند، در تشخیص آن به قلب مراجعه می کنند، تا شک آنها تبدیل به یقین شود.
خداوند متعال حواس انسان را بدون امام رها نکرده و برای آنها امامی گذاشته، تا اداراکش را تصحیح کند، و هر وقت شک کرد از قلبش کمک بگیرد، اما چگونه ممکن است این همه انسان را در شک و سرگردانی و اختلاف رها کند، و امامی برای آنان معین نکند، تا آنها را از شک و حیرت برهاند؟
حرف حساب جواب ندارد؛ دیگر هیچ پاسخی نداشت تا بگوید، وقتی هم فهمید که این جوان، هشام بن حکم است، خیلی تحویلش گرفت.
نشسته بود روبروی امام صادق علیه السلام، و داستان مناظره را مو به مو برای آن حضرت تعریف می کرد. حرف های هشام که تمام شد، امام خندید؛ خوشحال شده بود از کار شاگردش.
.......
آقا می شود یک روز هم شما به خاطر کار ما شاد باشید و لبخند برلبانتان بیاید؟؟؟؟؟