سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ای که مرا خوانده ای ، راه نشانم بده
سلام این وبلاگ کاری ست از بروبچه های واحد فرهنگی مجتمع یاوران حضرت مهدی سلام الله علیه. مجتمع یاوران محل تجمع کسانی ست که دلشان هوای کوی یار می کند...

قفسم را می گذاری در بهشت،(1) تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به دیواره ها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد؛ و درد نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و بیش از آنچه باید خودم را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم حسرت را فقط آه می کشم. تن نمی کوبم به دیواره ها که درد،مرا به تو برساند.

قفسم را می گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگها، تا سایه های بی نقص درختان انبوه دیوانه ام کند؛ تا دست از لایه میله ها بیرون کنم؛ تا دستم لای میله ها زخم شود و زخم، دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و خود را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه می کنم و دستم رازخمی هیچ آروزیی نمی کنم.

با من چه باید بکنی که به میله هایم، به فضای تنگم، به دیواره ها، آن چنان مأنوسم که اگر در بگشایی پر نخواهم زد؟(2) بال هایم چیده نیست. پایم به چیزی بسته نیست که نیازی به این همه نیست. در من خاطره ی درخت مرده است. آبی رنگ امسال نیست و واژه آسمان مرا یاد هیچ چیز نمی اندازد. من صحنه را سالهاست ترک کرده ام.

صحنه آماده بود. گفتی تماشاگران بنشینند. ردیف ردیف، صف به صف تماشاگران نشستند. رقبای من که پیش از من برای نقش اول انتخابشان کرده بودی و نتوانسته بودند و نکشیده بودند، نشستند. چشم دوختند به صحنه و من پشت پرده چه حالی داشتم.

کوه ها سر در هم، پچ پچ کنان، دریاها دامن در دامن غرش کنان، فرشته ها بال در بال و آسمان آن بالا... نخوت از چشم هایشان می بارید و هیچ کدام باور نداشتند که کسی بتواند؛ که کسی نقش اول باشد. وقتی آنها باخته اند، وقتی که آنها کنار رفته اند.

گفتی: وقتش نزدیک است؛ آماده باش! گفتم: نه تنها من، نه فقط آن ها که آن سویند، تو حتی خودت هم نمی دانی که می افتم، و لم یجد له عزما.(3) گفتی:من می دانم آن چه نمی دانند(4)، آماده باش!. یادم هست گریه می کردم. شاید برای اولین بار. گفتی: پرده بالارفته است. من آن روز گریه می کردم.

کوه گفت: این کوچک؟ آسمان گفت: این فرودست؟ فرشته ها گفتند: خون می ریزد(5) و تو حتی خودت گفتی: این ستمکار نادان(6)و رقبای من هم خندیدند. من ایستاده بودم آن وسط. روبه روی همه ذراتی که برای من آفریده شده بودند و کنجکاوانه سرک می کشیدند تا بدانند چرا برترم. ایستاده بودم آن وسط و خیلی ترسیده بودم. خودم حتی نمی دانستم ظالم و خون ریزم، فراموش کار و عجول یا آن چیز دیگری که فقط او می داند. ایستاده بودم تا روح دمیده در من را تماشا کنند و شرم روی پیشانی ام عرق می کرد. شرم نقشی که می دانستم توانش در من نیست؛ نمایشی که می دانستم کار من نیست. لم نجد له عزما در من تکرار می شد. هزاران بار! و نمی فهمیدم که چرا با من چنین می کند. اگر دوستم می دارد. تماشای حقارت من و فرو افتادنم آیا لذتی دارد؟ و نیشخندهای تمسخر بود که از لب های ذرات می بارید. حتی فکر کردم این بازی است.(7) فکر کردم من مهره ی بازی شده ام،برای اینکه بخندند، برای اینکه ... و نبود و صدایی آمد که گفت: بار را بگذارید.(8)

ناگهان شانه های خردم سنگین شد. نفس در سینه هستی حبس بود. لب ها روی نیشخند، همان طور خشک شده بودند و من آن زیر، آن پایین، رنجی سترگ را عرق می ریختم. زانوانم آماده ی تاشدن بودند و فرو افتادن. گفتی: حالا بیا! نمایش آغاز شده بود و نقش من_ نقش اول _ همین چند گام بود که باید برمی داشتم. حتی ایستادن با آن فشار روی گرده ها ناممکن می نمود چه برسد به پیش رفتن.

تو گفتی: بیا و عجیب بود که گفتم: لبیک! راه افتادم که بیایم و همان لحظه زانوانم شکست و  خاک را لمس کرد و خاک را لمس کردم. ذرات خیره خیره مرا می پائیدند. نفس در سینه هستی حبس بود. افتاده بودم آیا؟ تمام بود؟ رد شده بودم یا هنوز نمایش دنباله داشت؟ زانوانم را آهسته از خاک جدا کردم. دوباره برخاستم و بار هنوز آن جا بود؛ روی شانه های ترد من! عجیب بود؛ تا ایستادم نیشخندها محو شد؛ نفس ها آزاد شد و ذرات فریاد زدند: تبارک الله أحسن الخالقین(9) فریادشان از صدای شکستن استخوان طاقت من زیر ثقل بار بیش تر بود.

من گیج بودم. کجای این منظره رقت بار این همه با شکوه بود که بر چشم ها و لب ها حیرت و تحسین نشسته بود؟ عجیب بود که تو دوباره گفتی: بیا! عجیب بود که دوباره گفتم: لبیک! و باز مثل مورچه ای زیر سنگینی نانی بزرگ تر از دهان خودش، افتادم و برخاستم. باز همهمه شد. باز گفتند: تبارک الله! من لای همهمه ها صدایت را شنیدم که به همه شان گفتی این بود آنچه می دانستم. و گیج تر شدم. افتادنم را می دانستی یا برخاستنم را؟ نقش اول نمایشم همین بود؟ همین که با اینکه می دانم که می شکنم، بار را بر می دارم؟ همین که می افتم و باز بر می خیزم؟ همین که با تن نحیفی که هیچ تناسبی با کوه ندارد می گویم لبیک؟ همین شکوه رنج سترگ من؟

تماشاچیان هنوز نشسته اند؛ درست همان جا؛ ولی من صحنه را سالهاست که ترک کرده ام... گریخته ام. آخرین باری که افتادم روی خاک دیگر برنخاستم. تو مدام صدایم می کنی که بیا جلو... که این صحنه را تمام کنم؛ ولی من...

همه ساکت می شوند صدایت را بلند می کنی؛ بلند و بلندتر. من بیش تر و بیش تر پشت پرده پنهان می شوم. تو هر رمضان قفسم را می گذاری در بهشت تا هوس کنم، ولی من... چرا رهایم نمی کنی؟ می خواهم بچرم؟... من هیچ مولای کریمی را بر بنده زشتکارش صبورتر از تو بر خود ندیده ام!(10)

1. ای مردم همانا درهای بهشت در این ماه باز است؛ خطبه پیامبر صلوات الله علیه و آله و سلم پیش از ماه رمضان.

2. فما عذر من أغفل دخول الباب بعد فتحه؛ مفاتیح الجنان، مناجات التائبین.

3. سوره ی طه؛ آیه 115

4. سوره ی بقره؛ آیه ی 30

5. همان

6. سوره ی احزاب؛ آیه ی 72

7. سوره ی مومنون، آیه ی 115

8. سوره ی احزاب؛ آیه ی 72

9. سوره ی مومنون، آیه ی 14

10. فلم أر مولی کریما أصبر علی عبد لئیم منک، مفاتیح الجنان، دعای افتتاح.

منبع: کتاب خدا خانه دارد(فاطمه شهیدی)

 

 


[ چهارشنبه 89/6/3 ] [ 4:48 عصر ] [ مهدی یاوران ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

وبلاگی است مهدوی پیرامون امام خوبان...
لینک دوستان
امکانات وب

رفتـــ 25


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 56
کل بازدیدها: 259242