سامرا، بی بارانی، خشکی، قحطی.
مسلمانان هرچه دعا کردندباران نیامد. سه روز نماز باران خواندند. فایده ای نداشت.
روز چهارم بزرگ مسیحیان آمد، شروع کرد به دعا کردن . باران گرفت، چه بارانی!
آبروی مسلمانان رفته بود و مسیحی ها مسخره می کردند.
گفتند:" اگر یک بار دیگر دعا کردیم و باران آمد، می فهمیم دین شما اصلا دین نیست."
متوکل دست به دامان امام حسن(علیه السلام) شد.
گفت:" به داد دین جدت برس که نابود شد."
امام به یکی از یارانش گفت:" می روی دشت، پیش مسیحی ها، بزرگ شان که می خواست دعا کند، چیزی می گیرد توی دستش. آن رابگیر وبرگرد. " این کار را که کرد دیگر دعایشان مستجاب نشد.
وقتی پرسیدند چه بود، امام گفت:" تکه ای از استخوان یکی از پیامبران خدا، بزرگ مسیحیان
هم می دانست با وجود این استخوان هیچ دعایی بی جواب نمی ماند.
بیائید دعا کنیم برای ظهور کسی که وجودش باران بی انتهای رحمت است...