ای که مرا خوانده ای ، راه نشانم بده سلام این وبلاگ کاری ست از بروبچه های واحد فرهنگی مجتمع یاوران حضرت مهدی سلام الله علیه. مجتمع یاوران محل تجمع کسانی ست که دلشان هوای کوی یار می کند...
|
شبیه حسین هستیم یا یزید!!! آخر ذی الحجه، علم و کتل های«تکیه» را بر پا می کنیم. آب و جارو، آماده کردن ظرفها برای ده شب عزاداری. چند روز مانده به محرم باید شروع کنیم به تمرین تعزیه ای که هر ساله از شب اول اجرا می شود. مشکل هم درست از همین نقطه آغاز می شود. از همین لحظه ی انتخاب«نقش». شمشیر و لباس و کلاهخود سبزها را می ریزند اینطرف. لباس و ادوات قرمزها را هم آنطرف. منتظر انتخاب در تعزیه ی کربلا، سیاهی لشکر یا نقش های میانی اصلا وجود ندارد. فقط دو جور نقش:«شبیه حسین و شبیه یزید». اگر این نشدی یعنی آن یکی هستی یک دایره است آن وسط. همه هم ایستاده اند به تماشا دور تا دور. در تعزیه همه چیز شفاف می شود. پشت صحنه ای نیست. پشت سبزها هم نمی شود قایم شد. وقتی دلت، وقتی لباس روحت قرمز است نور افکن ها که کار بیفتد، همه می بینند چه کاره هستی! در همه ی تاریخ آدم های مثل ما زیر آبی رفتند. آن پشت و پستوها قایم شدند. جوری که درست معلوم نشود اهل کدام هستند تا هم از این ور بخورند هم از آن ور. بعد یکدفعه یک بیابان بی آب و علف پیدا شد که معادلات همه را ریخت به هم. جای قایم شدن نداشت. حالا انگارکن مثل«زهیر» هی را قافله ات را کج کنی و از بیراهه ها بروی تا به کاروان امام حسین علیه السلام برخورد نکنی. بالاخره چی؟ بیابان مگر چقدر جای فرار دارد؟ بالاخره می فرستند دنبالت:« زهیر تصمیم ات رابگیر». انگار کن بروی لا سیاه یزید و توی خیمه ها قایم شوی، صدایت می کنند:« حر! تصمیمت را بگیر». بدتر از همه آن شب که چراغها را خاموش می کنند و در دل تاریکی شب می گویند:« این شب و این بیابان، تصمیم ات رابگیر». عاشورا اگر این« تصمیم ات را بگیر» را نداشت، خیلی خوب بود. هر چقدر که می خواستند ما گریه می کردیم و به سر و به سینه می زدیم. ضجه و فغان و اندوه. ولی موضوع این است که از همان صبح عاشورا که خورشید در می آید، همه ذرات دور و بر آدم داد می زنند:« تصمیم ات رابگیر». حالا انگار کنیم ما لباس سبز و برقع سبز و همه چی را سبز برداشتیم و ایستادیم این طرف. چی صدایمان کنند؟«شبیه حسین»؟ اصل گرفتاری، اصل دروغ، همین جاست. کجای جان ما شبیه حسین است؟ وقتی که رنگ روح ما قرمز است، حالا حتی نیمه قرمز(امة اسرجت و الجمت و تنقبت) گیریم لباس سبز بپوشیم، نور افکن ها ما را لو خواهند داد. در زیارتنامه نوشته: حسین علیه السلام صورت خداوند است، وجه الله. چه شباهتی بین ما و صورت خداوند است؟ «کریم» هستیم یا «رحیم» یا «علیم» یا دست کم کم اش« رووف بالعباد»؟ ما چه جور سنخیتی با آن روح بزرگ داریم؟ این است که هر سال این وقت،«آخر ذی الحجه»، همه می نشینیم و عزا می گیریم چه کنیم. دور تا دور صحنه ی دایره ای می نشینیم و خیره به لباسها، گریه می کنیم. تا کی؟ تا هلال ماه محرم در می آید. بعد یکهو چیزی یادمان می آید یا شاید یادمان می آورند. به ما می گویند:« عشق هم خیلی کارها را می کند، این را یادتان رفته؟» به ما می گویند:« عشق، آدم را شبیه معشوق می کند، پارسال که بهتان گفتیم». به ما می گویند:« محبت، آخر آخرش به سنخیت می رسد، به شباهت». به ما می گویند: خدا نقاشی اش خیلی خوب است. رنگ روحتان را عوض می کند. رنگتان می کند( صبغة الله و من احسن من الله صبغة).(سوره بقره/138). یکهو همه چیز یادمان می آید. همان طعم پارسالی می آید زیر زبانمان. گر می گیریم، همان جور که از عشق گر می گیرند. لباس های سبز را می پوشیم. می رویم روی صحنه و داد می زنیم:«سلام بر روی خداوند» منبع: کتاب خداخانه دارد، فاطمه شهیدی [ سه شنبه 91/8/23 ] [ 10:59 صبح ] [ مهدی یاوران ]
[ نظر ]
جوانی آمد در بازار اصفهان در مغازه یکی از تجار اصفهان ؛ گفت حاجی آمدم خواستگاری دخترت گفت چی داری اومد ی خواستگاری دختر ما ؛ گفت : هیچی ندارم .بازاری گفت برای چی آمد ی خواستگار ی دختر من مگر دختر منو دیدی ؟ گفت نه ؛گفت چون من یه جوون ناشناخته هستم خواستم داماد شما بشم تا دیگران منوبه واسطه نسبت با شما بشناسند.چون بیش از همه در بازار اصفهان شما شناخته شده هستید.بازاری گفت دخترم رو به تو میدهم. اما وقتی به گهواره عیسی اشاره کردند وگفتند این طفل کیست ؟ نگفت «من عیسی هستم » بلکه گفت «انا عبدالله »من بنده خدا هستم درعالم هیچ چیز با ارزشی را پیدا نکرد بنابراین خودش رو به خدا متصل کرد . اگر انسان خود شناس باشد به خودباوری می رسد واگر خودباور بود دیگر می تواند متصل به خدا شود.اللهم انی اسالک دعای عهد می گوید خودت باش .مهمترین دلیل گناه کردن درجامعه ما این است که من خودم نیستم دنبال دیگران و حرف و مد روز ورضایت دیگرانیم و....... [ دوشنبه 91/8/22 ] [ 10:31 صبح ] [ مهدی یاوران ]
[ نظر ]
بنده به خدا گفت :اگر سرنوشت مرا تو نوشتی پس چرا و چه چیز را آرزوکنم؟ خدا گفت: شاید نوشته باشم هر چه آرزو کند... [ یکشنبه 91/8/21 ] [ 3:28 عصر ] [ مهدی یاوران ]
[ نظر ]
1. آدم وقتی در یک مسیر تاریک و بالاخص ناآشنا قرار می گیرد دست به دامن چراغ می شود تا راه را برایش روشن کند. خداوندمهربان هم وقتی ما را خلق کرد چراغ راهنمایی به نام عقل در اختیار ما قرار داد. یعنی ما برای اینکه در مسیر پرپیچ و خم زندگی سر از ناکجاآباد درنیاوریم نیاز داریم حتما از عقلمان استفاده کنیم. چراغی که انسان برای تشخیص دادن راه از چاه دست می گیرد ممکن است سوختش زود تمام شود به همین دلیل نیاز به تجدید قوا دارد! عقل ما هم آن قدر اطلاعات ندارد که بتواند تمامی نقاط مبهم زندگی را روشن و تمامی مشکلات راحل کند، باید باشند کسانی که از او کاربلدتر باشندتا ما باز هم سر از ناکجاآباد زندگی درنیاوریم!
[ یکشنبه 91/8/21 ] [ 2:22 عصر ] [ مهدی یاوران ]
[ نظر ]
گام بر می دارم... به سوی آینه... آینه ی قدی کنار اتاق... جلوی چشم های شیشه ای اش می ایستم و خوب به خویشتن ناتوان و رنجورم نگاه می کنم... نگاهم را به جسم کوچک ضعیفم گره می زنم و می اندیشم... جای جای این بدن و بندبند استخوان های شکننده ام... و هر آنچه از نقص در من است... خوب فکر می کنم... و حالا چشمانم را می بندم... تجسم می کنم... او آمده است و من دوباره به سوی آینه ی خانه مان گام برداشته ام... روحی بزرگ را در مقابل چشمان آینه می بینم سرشار از سلامت و عافیت... به اعضای کوچک و بزرگش که می نگرم... هیچ نقص در او نیست... به لایه های ژرف وجودش که نگاه می کنم... جز صحت و درستی می بینم... گویی مجسمه ای از ارواح ملکوت را می بینم که از بهشت آسمان به بهشت زمین آمده است... خوب که می نگرم او خود من است... اگر در جهان ظهور، حضور یابم...(1) (1) امام باقر سلام الله علیه: هر کس قائم ما را درک کند اگر مریض باشد سالم شود و اگر ضعیف و ناتوان است قوی گردد. (الغیبه، ص317) [ جمعه 91/8/12 ] [ 9:38 صبح ] [ مهدی یاوران ]
[ نظر ]
پروردگارا... ما با تمام کوچکی مان... در خانه ای به وست زمین... با تمامی اجزا و قمرهامان... سال هاست گشته ایم...! باورکن... باورکن که سال هاست به دور نور گشته ایم... به همراه تمامی مدارهای دیگر کهکشانی مان... هزاره ها را به دور خورشید گشته ایم... اما روزهامان به تلخی تاریکی شب ها گذشت... پروردگارا... آیا مدار دیگری هست... برای گردش به دور نور و روشنایی... آیا نقطه ای دیگر برای استقرار زمینیان خسته از تلخی کابوس های بی تو بودن وجود دارد... مدار دیگری که در آن زمین آهسته تر حرکت کند... و روزهای قشنگ با تو بودن طولانی تر شوند... خوب می دانم... که کابوس های هر شبه ی سال ها و قرن های سیاه... برای همین در شب های طولانی روشنایی و خنده پایان خواهد یافت... امام باقر علیه السلام: خداوند به فلک امر می کند که در زمان آن حضرت آهسته تر حرکت کند تا آن جا که یک روز در آن زمان مثل ده روز و یک ماه مثل ده ماه و یک سال مثل ده سال شماست. غیبت طوسی، ص 791 [ شنبه 91/8/6 ] [ 3:16 عصر ] [ مهدی یاوران ]
[ نظر ]
ای آرام لحظه های ناآرامم ای امان دل ترسانم ای سامان دل بی سامانم ای مونس دل تنهایم این بار چه پریشان تر از قبل است دلم و چه دلتنگ به درگاهتان آمده. انگار که کاسه صبرش لبریز شده باشد دست نیاز به سمت شما گشوده است. آن قدر که دست به رسوایی زده... چقدر بی تاب تانم... بی تاب لحظه ای که در کنارتان بنشینم و صدای دلربای تان جان تشنه ام را سیراب کند. چه تلخ میگذرد لحظه های فراق. چه زجرآور است دیدن همگان که ندیدنشان بهتر است و ندیدنت که داغ بر دلم نهاده است.(1) چه داغ بر دل می نشاند تنها بر فراق تان مویه کردن(2). مرا ببینید چشمانم در حسرت یک نگاهتان درمانده و چه زود هنگام است که پلک بر هم بگذارد که یا شما یا هیچ کس... مرا می بینید با همه حقارتم، با همه بی لیاقتی هایم، با همه بی معرفتی هایم، باهمه ... اما مهربان من، حال و روزم هم می بینی. دیگر طاقتم طاق شده. نه نای ماندن دارم و نه روی آمدن سمت شما. مرا دریابید... (1) عزیز علی أن أری الخلق و لا تری (2) هَلْ مِنْ مُعینٍ فَأُطیلَ مَعَهُ الْعَویلَ وَالْبُکاءَ؟
[ سه شنبه 91/8/2 ] [ 9:2 صبح ] [ مهدی یاوران ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |